چشم تو
چندی است عاشقانه قلم می زند دلم
از ماجرای چشم تو دم می زند دلم
نام تو از شبی که به رگ های من دوید
یک در میان برای خودم می زند دلم
این را که مردمان ضربان نام کرده اند
دست خوشی است بر سر غم می زند دلم
روزی هزار بار ورق های کهنه را
مشتاق و بی قرار به هم می زند دلم
هرجا به سبز خاطره های تو می رسد
انگار در بهشت قدم می زند دلم
یک شب به خنده گفت چرا داد می زنی
این قدر هی نگو که دلم می زند دلم ..
حرفش ادامه داشت که بی اختیار ، من؛
گفتم عزیز من چه کنم می زند دلم
آرام برد گوش مرا روی سینه اش
دیدم چنین که اوست چه کم می زند دلم
دیدم دراین قمار ، دل او برنده است
دیدم فقط به قدر عدم می زند دلم
حسن دلبری . سبزوار